چشمم افتاد به حلقه ازدواجم...
دوشنبه, ۹ دی ۱۳۹۲، ۰۴:۵۷ ب.ظ
نگاهم کرد. گفت:هاجر!
گفتم: بله.
به دور و برش اشاره کرد.گفت:بین این وسایل خونه و بین چیزایی که مال خودته،به کدوم شون بیشتر از همه علاقه داری؟
کمی فکر کردم.چشمم افتاد به حلقه ازدواجم.حلقه را نشانش دادم.
گفتم:این چون یادگار توئه،خیلی به اش علاقه دارم.
آیه شریفه*لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون* را برایم خواند و گفت:
کلید رسیدن به مرضات الهی،اینه که آدم از اون چیزایی که خیلی دوست داره در راه خدا بگذره؛حالا تو هم این انگشتر رو در راه خدا بده.
همین چند جمله آن قدر به دلم نشست که همان روز انگشترم را دادم برای کمک به جبهه.
شهید ابراهیم امیر عباسی
- ۹۲/۱۰/۰۹
عالی بود
بیشتر بروز کن وبلاگت رو
با تشکر