يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۱۸ ب.ظ
همه منتظر بودند ببینند،حال مادر شهید چطور می شود...
بی تاب می شود؟
گله ای ...
حرفی ...
اما مادر مصطفی چیزی نگفت ...
و محکم ایستاده بود ...
پرسیدند حالا شما چه می کنید؟
به علیرضا نوه اش اشاره کرد و گفت:
مصطفای دیگری تربیت می کنم ...
يكشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۲، ۰۵:۴۹ ب.ظ
قایقها به گل نشسته بود و دشمن یک نفس روی آن ها آتش می ریخت...
رحمان رفت توی آب...
قایق اول را که آزاد کرد،عقب عقب توی آب شروع کرد به سمت قایق دوم راه رفتن...
گفتم چرا این جوری؟
گفت:نمیخوام قیامت اسمم جز کسایی باشه که به دشمن پشت کردن!

شهید عبدالرحمن رحمانیان
فرمانده گردان ابوذر لشکر 33 المهدی(عج)
شهادت: 1365 - شلمچه، کربلای 5
دوشنبه, ۹ دی ۱۳۹۲، ۰۴:۵۷ ب.ظ
نگاهم کرد. گفت:هاجر!
گفتم: بله.
به دور و برش اشاره کرد.گفت:بین این وسایل خونه و بین چیزایی که مال خودته،به کدوم شون بیشتر از همه علاقه داری؟
کمی فکر کردم.چشمم افتاد به حلقه ازدواجم.حلقه را نشانش دادم.
گفتم:این چون یادگار توئه،خیلی به اش علاقه دارم.
آیه شریفه*لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون* را برایم خواند و گفت:
کلید رسیدن به مرضات الهی،اینه که آدم از اون چیزایی که خیلی دوست داره در راه خدا بگذره؛حالا تو هم این انگشتر رو در راه خدا بده.
همین چند جمله آن قدر به دلم نشست که همان روز انگشترم را دادم برای کمک به جبهه.
شهید ابراهیم امیر عباسی
شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۲، ۰۲:۳۲ ب.ظ
تو بحبوحه عملیات، یک دفعه تیربار ژسه از کار افتاد!
گفتم: چی شد؟
پسر گفت: شلیک نمی کنه. نمی دونم چرا؟
بررسی کردیم، تیربار سالم بود. دیدیم انگشت سبابه پسر، قطع شده؛تیرخورده بود و نفهمیده بود!
با انگشت دیگرش شروع کرد تیراندازی کردن.
بعد از عملیات دیدیم ناراحته. انگشتش را باند پیچی کرده بود.
رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصّه انگشتشو می خوره؛
بهش گفتیم: بابا، بچه ها شهید می شن! یک بند انگشت که این حرف ها رو نداره!
گفت: ناراحت انگشتم نیستم ،از این ناراحتم که دیگه نمی تونم درست تیراندازی کنم!
پنجشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۲، ۰۲:۴۳ ب.ظ
رفته بودم بیمارستان باختران به مجروحین سر بزنم.
بینشان پسرک نوجوانی بود که هنوز صورتش مو نداشت.
دستش قطع شده بود و آن را بسته بودند.
جلو رفتم.
دستی به سرش کشیدم و با حالت دلسوزانه ای گفتم: خوب میشی ... ناراحت نباش.
خیلی ناراحت شد.
گفت: شما چی فکر کردید؟ من برای شهادت آمده بودم.
از خودم خجالت کشیدم.
رفتم تا به بقیه سرکشی کنم.
وقتی برمی گشتم پسرک شهید شده بود و من خجالت زده....
جمعه, ۴ مرداد ۱۳۹۲، ۰۳:۰۰ ب.ظ
مادرم زمانی که خبر شهادتم را شنیدی گریه نکن،
زمان تشیع و تدفینم گریه نکن،
زمان خواندن وصیت نامه ام گریه نکن،
فقط زمانی گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش می کنند و زنان ما عفت را ...
وقتی جامعه ما رابی غیرتی و بی حجابی گرفت،مادرم گریه کن که اسلام در خطر است !
شهید سعید زقاقی
جمعه, ۲۸ تیر ۱۳۹۲، ۱۱:۲۸ ب.ظ
بالای صد کیلو وزنش بود.
روزی که می رفتیم عملیات، گفت تو فکری؟
گفتم هیچی، نگرانم!
اگه خدا خواست و شهید شدی، چطور برت گردونیم؟!
گفت:اولا این توفیق نصیب خودت بشه انشاالله،
ثانیا، تقسیمم کنید هرکی یه تیکه رو برگردونه تا شرمنده نشم!
وقتی شهید شد...
بچه ها تیکه های پیکرش رو جمع کردن و آوردن عقب...
شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۲، ۰۶:۳۶ ب.ظ
خواهرم! . . . حجابت ،
کیمیای غیرتت را به لبخندی هرز مفروش!
راستی تو که در بازار جلوه فروشی می کنی
هیچ می دانی صاحب این پوتین ها کجا رفته اند؟
چرا رفته اند؟
شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۲، ۰۹:۱۳ ب.ظ
چقدر زیباست...
وقتی تو روزهای بارونی شلمچه،
با اون همه گِلِ حاصل از بارون،
میبینی هستن عاشق هایی که...
"فاخلع نعلیک" رو به بهانه های ساده از دست ندادن...
پنجشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۲، ۱۱:۲۸ ق.ظ
مادر پیـری دارم...
1 زن، 3 بـچه قــد و نیـم قـد...
از دار دنـیا چیـزی نـدارم جـز یک پـیام:
قـیامـت یقـه تـان را مـی گـیرم اگـر ولـی فقـیه را تـنهـا بگـذاریـد!
(وصیت نامه شهید مجید محمودی)