جمعه, ۲۸ تیر ۱۳۹۲، ۱۱:۲۸ ب.ظ
بالای صد کیلو وزنش بود.
روزی که می رفتیم عملیات، گفت تو فکری؟
گفتم هیچی، نگرانم!
اگه خدا خواست و شهید شدی، چطور برت گردونیم؟!
گفت:اولا این توفیق نصیب خودت بشه انشاالله،
ثانیا، تقسیمم کنید هرکی یه تیکه رو برگردونه تا شرمنده نشم!
وقتی شهید شد...
بچه ها تیکه های پیکرش رو جمع کردن و آوردن عقب...
شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۲، ۰۶:۳۶ ب.ظ
خواهرم! . . . حجابت ،
کیمیای غیرتت را به لبخندی هرز مفروش!
راستی تو که در بازار جلوه فروشی می کنی
هیچ می دانی صاحب این پوتین ها کجا رفته اند؟
چرا رفته اند؟
سه شنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۲:۰۹ ب.ظ
جبهه که می رفت،لباس نظامی می پوشید.
ته دلش هنوز مردد بود که کنار گذاشتن لباس روحانیت کار درستی هست یا نه؟!
جمعه باید خودش را به تهران می رساند تا گزارشی از جنگ به محضر امام ارائه بدهد و برای خواندن خطبه به مصلی برود.
به اتاق امام که رسید شروع کرد به باز کردن بند پوتین هایش.
امام پشت پنجره ایستاده بود و با لبخند نگاهش می کرد.
وارد اتاق شد دست امام را بوسید.
امام آرام به پشتش زد وفرمود:زمانی پوشیدن لباس سربازی در عرف ما خلاف مروت بود،ولی الان می بینم چه قدر برازنده شماست!
گل از گلش شکفت.خیالش راحت شده بود .از آن پس لباس نظامی را که می پوشید لذت می برد و افتخار می کرد.
شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۲، ۰۹:۱۳ ب.ظ
چقدر زیباست...
وقتی تو روزهای بارونی شلمچه،
با اون همه گِلِ حاصل از بارون،
میبینی هستن عاشق هایی که...
"فاخلع نعلیک" رو به بهانه های ساده از دست ندادن...
پنجشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۲، ۱۱:۲۸ ق.ظ
مادر پیـری دارم...
1 زن، 3 بـچه قــد و نیـم قـد...
از دار دنـیا چیـزی نـدارم جـز یک پـیام:
قـیامـت یقـه تـان را مـی گـیرم اگـر ولـی فقـیه را تـنهـا بگـذاریـد!
(وصیت نامه شهید مجید محمودی)
سه شنبه, ۴ تیر ۱۳۹۲، ۱۰:۲۷ ب.ظ
نمی دانم دست یا پا ؛
ولی می گفت گیر است...
شاید هم هر دو را می گفت....
حالا ماندم کدامشان گیرتر بود؟
آن چیزی که پایش بود یا این چیزی که سرم بود ؟
به هر حال احساس می کردم که پای او بیشتر گیر است تا پا و دست من ....
البته از شما چه پنهان ، چادرم هم گیر هست...
چشم های هرزه در تاروپودش گیر می کند…